.
تو،
قیام چکاوکها به وقت اقامهی بامداد،
تو،
همان حس زیبای آرامشی، که صبحِ نمزدهی بهاری دارد!
من،
به رویش دوبارهی رنگهای عشق،
در پسِ هُبوط تو، ایمان دارم؛
پس، طلوع کن!
بتاب بر این دشت رکود؛
بیا تا بعد از انقراض نسل شببوها،
دست نعناعهای وحشی را به دست باد بسپاریم؛
بلکه بشکند،
حریم سی که سالها،
حاکم چرخهای، ارابهی وحشیِ خیالِ ماست!
.
•••••••
.
ادامه مطلب.
ای غزلسرای بداههی عشق،
در این انزوای معصومانهی ستارگان،
وانهادهام بر اوهام غریبانهات،
بلوغ زودرس تمام شبها را؛
که مرا تا اوج خفتگی در آغوشت،
به بوسهای بر لبهایم طلبکار میکند!
.
•••••••
.
ای قصیدهساز حماسی،
به میعادگاه خدایان شب قسم؛
تب میکند تمام حسرتهای کودکیام،
گر رحم نکنم بر آن لبی،
که از شرابههای عاشقانهی ما، تر شده است!
من،
نمیدانم که هوس،
چگونه از شراب بزم عاشقان مینوشد؛
لیک،
میبندم پلک غریبهای را که تا عمق نگاه،
غرقه در عشقبازیهای شبانهی ما باشد.
.
•••••••
.
ای غریبانهترین رویای شبانگاهی،
در این واپسین عاشقانهام،
گر گذر کنی از من و ندانم،
بر هر سرایی سر زنم تا تو را یابم!
لیک،
در این اقلیم گستردهی تنهایی،
عشق را،
نه شعلههای سرکش معبد ققنوسها فهمیدند،
نه پروانههای محصور زندان سلیمان؛
چرا که در جزایر عریان انسانها،
عشق بر سینهی خاک میماسد!
.
•••••••
.
.
امشب،
شعله را به من هدیه کن؛
که در این یکجا نشینی عاشقان،
خمرههای شراب را،
با طعم شورانگیز و شرربار نگاهت، ترکیب میکنند!
.
•••••••
.
امشب،
شعله را به من هدیه کن؛
که در این تکنوازی جغدهای سپید،
از شقائق پرستوهای مجنون،
سر میرود، تمام عاشقانههایی را که در روشنی شهر، سرودهاند!
.
•••••••
.
امشب،
شعله را به من هدیه کن؛
که در این هبوط شبپرستان بیادعا،
آخرین اشتباه عاشقان،
جایی میان هرج و مرجِ ستیزِ با هوشیاری، در میان شاعرانهها، جا میماند!
.
•••••••
.
آری،
امشب،
در جای جای قلبم،
شعله را به من هدیه کن؛
رقص رستاخیز شاعرانهها را، عمری به نظاره بنشین؛
چرا که در این واحه،
نیست کسی تا خموشی عشق را، شاعرانه تماشا کند!
.
•••••••
.
.
باید به تو بازگردم؛
به عشق،
به رویای شبهای تابستان،
به قرار دلهای بیقرار،
به همآوایی رنگهای پس از باران!
.
•••••••
.
باید به تو بازگردم؛
به عشق،
به تابش بیکرانهی آفتاب،
به مناجات شقایق در باد،
به اسارت بغض در رگهای خواب!
.
•••••••
.
باید به تو بازگردم؛
به عشق،
به ایهام تنیده در سخن،
به وسعت شاعران رنجور تاریخ،
به قصههای هزار من و، یک تو!
.
•••••••
.
آری،
باید به تو بازگردم؛
به تو،
به عشق،
به نهایت ادراک زمان،
به آن دم، که با خندههای تو آشناست!
.
•••••••
.
درباره این سایت